قوله تعالى: «اذْهبوا بقمیصی هذا» الآیة... یوسف گفت ببرید پیراهن من بر یعقوب که درد یعقوب از دیدن پیرهن خون آلوده گرگ ندریده بود، تا مرهم هم از پیرهن من بود، چون آن پیراهن از مصر بیرون آوردند باد صبا را فرمان دادند که بوى پیرهن بمشام یعقوب رسان تا پیش از آنک پیک یوسف بشارت برد از پیک حق تعالى بشارت پذیرد و کمال لطف و منت حق بر خود بشناسد، این بر ذوق عارفان همان نفحه الهى است که متوارى وار گرد عالم مىگردد بدر سینههاى مومنان و موحدان تا کجا سینهاى صافى بیند و سرى خالى و آنجا منزل کند.
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکنا
و الیه اشار النبى صلى الله علیه و سلم: «ان لربکم فى ایام دهرکم نفحات»
الخبر... اما یعقوب را این کرامت بواسطه عشق یوسف نمودند و در تحت این سرى عظیم است و بیان وى آنست که مشاهده یوسف، یعقوب را بواسطه مشاهده حق بود جل جلاله، هر گه که یعقوب، یوسف را بچشم سر بدیدى بچشم سر در مشاهده حق نگرستى، پس چون مشاهده یوسف از وى در حجاب شد، مشاهده حق نیز از دل وى در حجاب شد، آن همه جزع نمودن یعقوب و اندوه کشیدن وى بر فوت مشاهده حق بودند بر فوت مصاحبت یوسف، و آن تحسر و تلهف وى بر فراق یوسف از آن بود که آئینه خود گم کرده بود نه ذات آئینه را مىگریست، لکن مونس دل خویش را که پس از آن نمىدید و بر فوت آن مىسوخت، لا جرم آن روز که وى را باز دید بسجود در افتاد که دلش مشاهده حق دید، آن سجود فرا مشاهده حق مىبرد که سزاى سجود جز الله تعالى نیست.
قوله تعالى: «إنی لأجد ریح یوسف» عجب آنست که دارنده آن پیراهن از آن هیچ بویى نیافت و یعقوب از مسافت هشتاد فرسنگ بیافت، زیرا که بوى عشق بود و بوى عشق جز بر عاشق ندمد و نیز نه هر وقتى دمد که تا مرد پخته عشق نگردد و زیر بلاى عشق کوفته نشود این بودى مرو را ندمد، نبینى که یعقوب در بدایت کار و در آغاز قصه که یوسف را از بر وى ببردند هنوز یک مرحله نارسیده که او را در چاه افکندند، نه از وى خبر داشت نه هیچ بوى برد و بعاقبت در کنعان از بوى یوسف خبر مىداد که «إنی لأجد ریح یوسف» و گفتهاند یعقوب در بیت الاحزان هر وقت سحر بسیار بگریستى، گهى بزارى نوحه کردى، گهى از خوارى بنالیدى، گهى روزنامه عشق باز کردى و سوره عشق آغاز کردى، گهى سر بر زانو نهادى، گهى روى بر خاک نهادى دو دست بدعا برداشتى، گهى بوى یوسف از باد سحر تعرف کردى و بزبان حال گفتى:
بوى تو باد سحر گه بمن آرد صنما
بنده باد سحر گه ز پى بوى توام
از اینجا بود که باد صبا روز فرج بوى یوسف بمشام وى رسانید و یعقوب تقرب کرد و هذا سنة الاحباب مسائلة الدیار و مجاوبة الاطلال و تنسم الاخبار من الریاح، و فى معناه انشدوا:
و انى لاستهدى الریاح نسیمکم
اذا اقبلت من نحو کم بهبوب
و اسألها حمل السلام الیکم
فان هى یوما بلغت فاجیبى
«فلما أنْ جاء الْبشیر ألْقاه على وجْهه» الآیة... لو القى قمیص یوسف على وجه من فى الارض من العمیان لم یرتد بصرهم و انما رجع بصر یعقوب بقمیص یوسف على الخصوص لان بصر یعقوب ذهب بفراق یوسف و انما یرجع بقمیص یوسف بصر من ذهب بصره بفراق یوسف، یعقوب را مهر یوسف با روح آمیخته بود و دار الملک روح دماغست و قوت وى در چشم و صفاء ناظر ازو، و چون یوسف برفت با وى جمال نظر و صفاء بصر برفت، که آن قوت و آن صفا ذات یوسف و بوى یوسف مىداشت، چون برفت با خود ببرد، لا جرم چون پیراهن به یعقوب رسید بوى یوسف باز آمد، آن صفاء بصر باز آمد، تا بدانى از روى حقیقت که محبوب بجاى چشم و روح است، فراق وى نقصان چشم و روح است و وصال وى مدد چشم و روح است.
گفتم صنما مگر که جانان منى
اکنون که همى نگه کنم جان منى
مرتد گردم گر تو زمن برگردى
اى جان جهان تو کفر و ایمان منى
«فلما دخلوا على یوسف آوى إلیْه أبویْه» در رفتن به مصر همه یکسان بودند اما بوقت تقرب و نواخت مختلف بودند که پدر را و خاله را بر عرش کرامت نشاند و بصحبت و قربت و ایواء ایشان را مخصوص کرد، چنانک رب العزه گفت: «و رفع أبویْه على الْعرْش» و برادران در محل خدمت فرو آورد، «و خروا له سجدا» اشارت است که فرداى قیامت مومنانرا بر عموم ببهشت اندر آرند، عاصى آمرزیده و مطیع پسندیده، پس ایشان که اهل معصیت بوده و مغفرت حق ایشان را دریافته با بهشت گذراند و اهل معرفت را بتخصیص قربت و زلفت مخصوص گردانند و بحضرت عندیت فرود آرند «عنْد ملیک مقْتدر».
پیر طریقت ازینجا گفت: اهل خدمت دیگرند و اهل صحبت دیگر، اهل خدمت اسیران بهشتاند و اهل صحبت امیران بهشت، اسیران در ناز و نعیماند و امیران بار از ولى نعمت مقیماند. «و قدْ أحْسن بی إذْ أخْرجنی من السجْن» محسن نه اوست که بابتدا احسان کند، محسن اوست که پس از جفا احسان کند، یوسف اول جفاء نفس خود دید که در زندان التجا بساقى کرده بود و گفته که «اذْکرْنی عنْد ربک» پس خلاص خود از زندان بفضل و کرم حق دید و آن را احسان شمرد گفت: «أحْسن بی إذْ أخْرجنی من السجْن» و هر چند که بلاء چاه دیده بود آن را باز نگفت که آن بلا در حق خود نعمت مىدید که در چاه وحى حق یافت و پیغام ملک شنید و جبرئیل پیک حضرت دید. یقول الله تعالى «و أوْحیْنا إلیْه لتنبئنهمْ» پس آن محنت نعمت شمرد و آن بلا عین عطا دید ازین جهت بلاء چاه یاد نکرد و حدیث زندان کرد گفت: الله تعالى با من نیکویى کرد که سزاى ملامت بودم و با من کرامت کرد، بدى دید از من و بفضل خود رحمت کرد از زندان خلاص داد، و پس از فرقت در از میان گرامیان جمع کرد، آن همه از لطیفى و بنده نوازى و مهربانى خویش کرد، «إن ربی لطیف لما یشاء» خداوندى است بلطف خود باز آمده بوفاء امید داران، بکرم خود در گذارنده نهانیهاى بندگان و راست دارنده کار ایشان در دو جهان.